کشندۀ شوی. شوی کشنده. شوهرکش، کنایه از دنیا: فژه گنده پیری است شوریده هش بداندیش فرزند و هم شوی کش. اسدی. دانش بجوی اگرت نبرد از راه این گنده پیر شوی کش رعنا. ناصرخسرو. این شوی کش سلیطه هر روزی بنگر که چگونه روی بنگارد. ناصرخسرو. این زال شوی کش چو تو بس دیده ست از وی بشوی دست زناشوئی. ناصرخسرو
کشندۀ شوی. شوی کشنده. شوهرکش، کنایه از دنیا: فژه گنده پیری است شوریده هش بداندیش فرزند و هم شوی کش. اسدی. دانش بجوی اگرت نبرد از راه این گنده پیر شوی کش رعنا. ناصرخسرو. این شوی کش سلیطه هر روزی بنگر که چگونه روی بنگارد. ناصرخسرو. این زال شوی کش چو تو بس دیده ست از وی بشوی دست زناشوئی. ناصرخسرو
کماندار و تیرانداز. (ناظم الاطباء). کمان کشنده. کسی که کمان را بکشد و به کار برد. (فرهنگ فارسی معین) : گر حور زره پوش بود ماه کمان کش گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار. رودکی. ز لشکر کمان کش نبودی چواوی نه از نامداران چو او جنگجوی. فردوسی. کمان کش است بتم با دو گونه تیر بر او وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ. فرخی. پای گریز نیست که گردون کمان کش است جای فراغ نیست که گیتی مشوش است. خاقانی. کله کج کرده می آیی قبای فستقی در بر کمان کش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد. خاقانی. من رستم کمان کشم اندرکمین شب خوش باد خواب غفلت افراسیابشان. خاقانی. به دیدن همایون به بالا بلند به ابرو کمان کش به گیسو کمند. نظامی. آن پنجۀ کمانکش و انگشت خوشنویس هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی. سعدی. گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید ور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست. حافظ. از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار کان جادوی کمان کش بر عزم غارت آمد. حافظ. خراش سینۀ نخجیر دل بدرد آورد کمان کشان همه مغرور ساقی شست اند. رضی دانش (از آنندراج). - کمان کشان قضا، تیراندازان سرنوشت. کمانداران قدر. به کنایه آنان که مقدّر سرنوشت بشر هستند: از کمین کمان کشان قضا در حصاررضا گریخته ام. خاقانی. - کمان کش کردن مشت، مشت را تا بناگوش عقب بردن چنانکه هنگام کشیدن کمان وانداختن تیر: کمانکش کرد مشتی تا بناگوش چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش نظامی. - ابروی کمان کش، ابروی مانند کمان. (ناظم الاطباء)
کماندار و تیرانداز. (ناظم الاطباء). کمان کشنده. کسی که کمان را بکشد و به کار برد. (فرهنگ فارسی معین) : گر حور زره پوش بود ماه کمان کش گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار. رودکی. ز لشکر کمان کش نبودی چواوی نه از نامداران چو او جنگجوی. فردوسی. کمان کش است بتم با دو گونه تیر بر او وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ. فرخی. پای گریز نیست که گردون کمان کش است جای فراغ نیست که گیتی مشوش است. خاقانی. کله کج کرده می آیی قبای فستقی در بر کمان کش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد. خاقانی. من رستم کمان کشم اندرکمین شب خوش باد خواب غفلت افراسیابشان. خاقانی. به دیدن همایون به بالا بلند به ابرو کمان کش به گیسو کمند. نظامی. آن پنجۀ کمانکش و انگشت خوشنویس هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی. سعدی. گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید ور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست. حافظ. از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار کان جادوی کمان کش بر عزم غارت آمد. حافظ. خراش سینۀ نخجیر دل بدرد آورد کمان کشان همه مغرور ساقی شست اند. رضی دانش (از آنندراج). - کمان کشان قضا، تیراندازان سرنوشت. کمانداران قدر. به کنایه آنان که مُقَدِّر سرنوشت بشر هستند: از کمین کمان کشان قضا در حصاررضا گریخته ام. خاقانی. - کمان کش کردن مشت، مشت را تا بناگوش عقب بردن چنانکه هنگام کشیدن کمان وانداختن تیر: کمانکش کرد مشتی تا بناگوش چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش نظامی. - ابروی کمان کش، ابروی مانند کمان. (ناظم الاطباء)
کش و قوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظاهراً گشودن دستها به هنگام خمیازه چونانکه تیرانداز کمان را کشد: و از خصایص و خوارق عادات او آن بود که هرگز... آب دهن و بلغم... نداشت و خمیازه و کمان کش ننمود. (تذکرهالائمۀ مجلسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کش و قوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظاهراً گشودن دستها به هنگام خمیازه چونانکه تیرانداز کمان را کشد: و از خصایص و خوارق عادات او آن بود که هرگز... آب دهن و بلغم... نداشت و خمیازه و کمان کش ننمود. (تذکرهالائمۀ مجلسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
آنکه استماع سخن بفور تمام کند. (آنندراج). در بیتهای زیر معنی راوی میدهد. آنکه شعر شاعران در مجمع برخواند: گر سخن کش یابم اندر انجمن صد هزاران گل برویم چون چمن. مولوی. صائب از قحط سخندان چه بمن میگذرد بسخن کش نشود هیچ سخندان محتاج. صائب (از آنندراج)
آنکه استماع سخن بفور تمام کند. (آنندراج). در بیتهای زیر معنی راوی میدهد. آنکه شعر شاعران در مجمع برخواند: گر سخن کش یابم اندر انجمن صد هزاران گل برویم چون چمن. مولوی. صائب از قحط سخندان چه بمن میگذرد بسخن کش نشود هیچ سخندان محتاج. صائب (از آنندراج)
سنگ آهن ربا. حجر مغناطیس. مغنطیس. مغنیاطیس: که کهشان همه سنگ آهن کش است دزی تنگ و ره در میان ناخوش است. اسدی. تو گفتی تنش کوه آهن کش است همان اسبش از باد و از آتش است. اسدی. دل اعدای او سنگ است لیکن سنگ آهن کش ازآن، پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا. فرخی
سنگ آهن ربا. حجر مغناطیس. مغنطیس. مغنیاطیس: که کُهْشان همه سنگ آهن کش است دزی تنگ و ره در میان ناخوش است. اسدی. تو گفتی تنش کوه آهن کش است همان اسبش از باد و از آتش است. اسدی. دل اعدای او سنگ است لیکن سنگ آهن کش ازآن، پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا. فرخی
پوشندۀ کون، آنچه کون را پوشد، ساغری پوش، کفل پوش، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گه خیش با گلاله به سر درکشد فسار وز کوردین کند جل و کون پوش هفت رنگ، سوزنی (یادداشت ایضاً)
پوشندۀ کون، آنچه کون را پوشد، ساغری پوش، کفل پوش، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گه خیش با گلاله به سر درکشد فسار وز کوردین کند جل و کون پوش هفت رنگ، سوزنی (یادداشت ایضاً)
کین کشنده. انتقامجو. منتقم. (فرهنگ فارسی معین) : فروماند کابلشه از غم به درد زشیدسب کین کش بترسید مرد. اسدی. یاد آمد ایچ آنچه منت گفتم کاین دهر کین کش است ز نادان کین. ناصرخسرو. همه پولادپوش و آهن خای کین کش و دیوبند و قلعه گشای. نظامی. رجوع به کین کشیدن شود
کین کشنده. انتقامجو. منتقم. (فرهنگ فارسی معین) : فروماند کابلشه از غم به درد زشیدسب کین کش بترسید مرد. اسدی. یاد آمد ایچ آنچه منت گفتم کاین دهر کین کش است ز نادان کین. ناصرخسرو. همه پولادپوش و آهن خای کین کش و دیوبند و قلعه گشای. نظامی. رجوع به کین کشیدن شود
کناس. (فرهنگ فارسی معین ذیل کودکش). آنکه کار او کشیدن کوت باشد. آنکه به مزارع و باغها کوت یا کود حمل کند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوت و کود و کوت کشیدن شود. - امثال: کش کش است چه زرکش چه کوت کش. نظیر: قباسفید قباسفید است. دوغ و دوشاب یکی است. (امثال وحکم ج 3 ص 1219)
کناس. (فرهنگ فارسی معین ذیل کودکش). آنکه کار او کشیدن کوت باشد. آنکه به مزارع و باغها کوت یا کود حمل کند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوت و کود و کوت کشیدن شود. - امثال: کش کش است چه زرکش چه کوت کش. نظیر: قباسفید قباسفید است. دوغ و دوشاب یکی است. (امثال وحکم ج 3 ص 1219)